سفارش تبلیغ
صبا ویژن
سزا نباشد آنکه دانشمند نیست، خوشبخت شمرده شود و آنکه مهربان نیست، ستوده به شمارآید . [امام صادق علیه السلام]   بازدید امروز: 19  بازدید دیروز: 4   کل بازدیدها: 86307
 
شهادت راه انبیاء است
 
فرازی از زندگینامه شهید سید محمد حسین علم الهدی
نویسنده: محمد نظام آبادی(یکشنبه 87/7/7 ساعت 11:58 صبح)

در سال 1327 شمسی همزمان با سالروز وفات امام موسی بن جعفر ( ع ) در خانه ی روحانی متعهد و مجاهد مرحوم آیت الله علم الهدی پا به دنیا گذاشت پدر بزرگوارش سید مرتضی و مادر پارسایش نام او را حسین نهادند و از همان ابتدا حسین وار او را تربیت کردند . هر روز که می گذشت بیشتر با کلام الله آشنا می گردید و در بحگاه همگان با نوای زیبای صوت او بود که از خواب بیدار می شدند و با طنین صدایش دوستان را بسوی کلام حق فرا می خواند .

اولین مبارزه ی عملی حسین به زمانی برمی گردد که یک لانه ی فساد متشکل از رقاصه های مصری در مرکز شهر اهواز تشکیل گردید در این زمان بود که حسین و دوستانش این مرکز فساد را به آتش کشیدند و باعث فرار رقاصه های مصری از شهر شدند . در عاشورای سال 53 حسین به همراه گروهی از دوستانش یک راهپیمایی بسیار منظم و منسجم را تشکیل داده بودند در حالی که جملاتی از امام حسین ( ع )  را بر سینه چسبانیده بودند و حسین با طنین زیبای صدایش آیات قرآن که در وصف جهاد و حمایت از مستضعفین بود را تلاوت و سپس معنی میکرد .

حسین در جبهه های نبرد علیه دشمن همراه با حضرت آیت الله خامنه ای ، دکتر چمران و دیگر مسئولین برای تقسیم نیروها و موقعیت دشمن و مسائل دیگر هر روز جلساتی را در اهواز تشکیل می دادند اما حسین به چیز دیگری می اندیشید و روحش را به گونه ای دیگر پرورش داده بود او به جایی غیر از شهر تعلق داشت جایی که بتواند عشقش را به زیباترین شکل ترسیم کند و در اینجا بود که گمنام ترین و مظلوم ترین شهر که همان هویزه است را برای ادامه فعالیتهایش لنتخاب کرد شهری که کمترین تجهیزات و نیروها در آن مستقر بودند و از نظر استراتژیک و سوق الجیشی اهمیت فراوان داشت .

 

نحوه شهادت :

 

حسین و یارانش برای عملیات به هویزه رفته بودند و آن روز نیز دشمن با ضرباتی که قبلا از این نیروهای چریکی نامنظم خورده بود حمله بزرگی را با انبوه تانکهای خود آغاز کرد . تانکها به حدود 50 متری خاکریزش رسیده بودند که حسین از جا بلند شد و نزدیکترین تانک را نشانه گرفت گلوله درست به وسط تانک خورد غیر از حسین دو نفر دیگر هم آر . پی . جی داشتند که دو تا تانک دیگر را هم نشانه گرفتند بقیه تانکها سرجایشان ایستادند و خاکریزها را به گلوله بستند از میان همه ی افراد گروهها فقط او زنده مانده بود که با قامت استوار از جا بلند شد و به خاکریز دیگر رفت در حالی که دو گلوله آر . پی . جی در دست داشت . پشت خاکریز خوابیده بود و پس از مدتی اولین گلوله اش را شلیک کرد در این زمان چهار تانک به ده متری خاکریزش نزدیک شده بودند این شهید بزرگوار آخرین تیر پیکان خود را رها کرد و سه تانک باقیمانده همزمان به طرف خاکریز حسین شلیک کردند و جسد پاک و مطهرش به هوا پرتاب شد و به آرزوی دیرینه و حقیقی خود که همان وصال محبوب ازلی و ابدی است دست یافت و بالاخره در دی ماه سال 60 بر اثر خیانت بنی صدر خائن در یک پاتک ، عراقی ها 120 نفر از بهترین یاران امام مظلومانه به شهادت رسانیدند . نقل می کنند پس از اشغال هویزه توسط مزدوران بعثی شخص صدام جهت بازدید منطقه به محل آمده بود هنگامی که در مقابل 120 نفر از بهترین و جان برکف ترین یاران امام و یاوران اسلام قرار می گیرد از شدت خشم دستور می دهد که اجساد را بر زمین بخوابانند و به تانکها فرمان می دهد که از روی این پیکرهای مقدس عبور کنند .

 

قسمتی از یادداشتهای شهید :

... خدایا این سرزمین پاک در دست ناپاکان است ، در همین 20 کیلومتری من در همین تاریکی شب علی می خواست و به نخلستان می رفت فاطمه وضو می گرفت پیامبر به سجده می رفت و حسن و حسین به عبادت می پرداختند این خانه ی کوچک این سنگر این گودی در دل زمین این گونی های بر هم تکیه داده شده پر از حرف است فریاد است غوغاست ... تنهایی عمیق ترین لحظات زندگی یک انسان است خدایا این خانه کوچک را بر من مبارک گردان در این چند روز با خاک انس گرفته ام بوی خاک گرفته ام رنگ خاک گرفته ام حال می فهمم که چرا پیامبر علی ابن ابیطالب را ابوتراب نامید . خدایا اگر من در دل سنگرم تو در دل من و در دل سنگر هر دو حضور داری لحظات چگونه می گذرد عبور زمان مانند عبور آب بحری از جلوی چشمان کاملا ملموس است . اما زندگی در این خانه کوچک که یک قلب پر طپش است یک دل خاکی است در زمین خدا در متن پاکی نمی تواند تکرار پذیر باشد آری ... تنها موهبتی است الهی در تنهایی از تنهایی بدر می آییم در تنهایی به خدا می رسیم ... و در سنگر تنها هستم ...

 

                                                       سید محمد حسین علم الهدی 

 شهید سید محمد حسین علم الهدی                فرزند سید مرتضی

محل ولادت – اهواز

سال ولادت – 8/7/1337

محل شهادت – اهواز ( هویزه )

سال شهادت – 17/10/1359

محل دفن – خوزستان – هویزه ( گلزار شهدای هویزه )



نظرات دیگران ( )

وصیت نامه شهید محمود دولتی
نویسنده: محمد نظام آبادی(یکشنبه 87/7/7 ساعت 11:57 صبح)

بسم الله الرحمن الرحیم

 

«و به نستعین و هو خیر ناصر و معین»

«من المومنین رجال صدقوا ما عاهدوا الله علیه فمنهم من قضی نحبه و من هم من ینتظر و ما بدلوا تبدیلا»

ضمن اظهار عبودیت به پیشگاه ربوبیّت و دعا جهت تعجیل در ظهور حضرت بقیه الله الاعظم و طول عمر رهبر عظیم الشأن انقلاب و پیروزی اسلام و مسلمین از درگاه احدیت،اینجانب محمود دولتی وصیتنامه ای بدین شرح ارائه می دارم امیدوارم که خانواده خویش و برادران حزب اللهی  و مقلّدان امام به آن جامة عمل بپوشانند لازم است که مقدّمتاً حضور شما معروض بدارم که اسلام و قرآن چنانچه خداوند وعده داده است تا ابد پیروز خواهد ماند و نگهدار آن خداوند می باشد که«انا نحن نزلنا الذکر و انا له لحافظون»و همانطوریکه می بینید از اوّل ظهور اسلام تا حال افراد و گروه هایی خواسته اند تا بر پیکر این دین ضربه بزنند ولی خود آنها محو و نابود گشته اند.

«یریدون لیطفوا نور الله بافواهم و انفسهم و الله متم نوره و لو کره المشرکون»

بنا به مثل معروف که می گوید:

چراغـی را که ایزد بر افـــروزد             هر آنکس پف کنـد ریشش بسوزد

و یکی از دلایل مهم جهت پایدار ماندن اسلام فداکاریها و جانبازی های سرداران و سربازان اسلام است که تا آخرین قطرة خون خود مقاومت کرده عاقبت خون خویش را به پای اسلام ریختند و چنانچه اسلام بر اثر این شهید دادنها زنده مانده است و چنانچه امام حسین(ع)می فرماید:

«ان کان دین محمد لم یستقم الا بقتلی فیا سیوف خذینی»

اکنون من به پیروی از خط سرخ آل محمد و علی(ع)این راه پر پیچ و خم را به رهبری امام خود می پیمایم و خوب می دانم که در این راه نقص عضو و اسارت و مردن(شهادت)وجود دارد ولی من این عوامل را جلو چشم خود دیده و با چشم باز این راه را ادامه می دهم باشد که با مرگ من اسلام زنده بماند و چون من در زندگیم هیچ خدمتی به اسلام نکرده ام شاید مرگم برای اسلام عزیز خدمتی بنماید و نیز هدف ما پیروزی اسلام است و من از خدا می خواهم در این راه برای من هر چه را مصلحت دانست عطا بفرماید.

«اللهم وفقنا لما تحب و تر ضاه»وهر چه را که خداوند برایم صلاح دانست و رضایت داشت به آن راضی می باشم.که:«الهی رضا به رضائک و تسلیماً لامرک»بالاخره این حرفها که ذکر شد خلاصه و بعضی از معتقدات من می باشد.

اکنون پدر و مادر و خواهران و برادران من بدانید که تنها راه رهایی و پیوستن به انبیاء و اوصیاء همین راه می باشد پس پشتیبان ولایت فقیه باشید و نیز در این راه از هیچ چیز دریغ ننمائید و اگر شهید شدم بدانید که سعادت داشته ام پس شکر خدا را بجا بیاورید که فرزندی که بزرگ کرده اید به حد اعلی رسیده است و هیچگاه گریه و ناله نکنید که دشمن با حرکات شما شاد خواهد شد.

امیدوارم با دیدن جسد من دست بر آسمان بر افراشته و از خدا بخواهید که قربانی شما را در راه خویش قبول بنماید در این حال من هم شما را در روز قیامت شفاعت خواهم کرد و هیچگاه وارد بهشت نخواهم شد تا اینکه شما هم همراه من بیائید و برادرانم که حتماً آرزوهایی در مورد من داشته اید شما هم در آن حال اسلحة مرا برداشته و لباس رزم بپوشید و از خون شهیدان پاسداری کنید و با رزم خویش پیام شهداء را به جهانیان برسانید.

و خواهرانم امیدوارم که شما در این حال مثل حضرت زینب(س)باشید و بزرگترین کاری که می توانید بکنید این است که فرزندانتان را چنان پرورش دهید که وقتی بزرگ شدند رهرو شهداء و حضرت علی اکبر باشند و همچنین از همة شما می خواهم که در حق خودتان مرا حلال نمایید مخصوصاً مادر عزیزم،از تو می خواهم که شیر پاکت را بر من حلال کنید تا بیشتر مورد لطف و رحمت الهی واقع شوم.

برادران(سپاهی)پاسدار،حزب اللهی و اهالی مسجد و پایگاه مقاومت و هیئت که شما هم واقعاً زبان گویای اسلام و بازوان و مقلّدان امام و رهرو ائمةاطهار(ع)هستید و در آن خط محکم و استوارتر باشید که حق همین راه می باشد و سعی کنید که در مقابل دشمن حالت تدافعی داشته باشید و احکام اسلام و اخلاق اسلامی را در همه حال رعایت کنید و همیشه پشتیبان روحانیّت در خط امام،قشری که رهبری جامعه انقلابی و اسلامی را تاکنون بعهده داشته و از عهدة همه گونه امتحانات الهی بر آمده اند باشید تا با این راه دشمن نتواند هچگونه ضربه ای به دامن اسلام و امام بزرگوارمان برساند.

در آخر از خداوند منّان تعجیل در ظهور حضرت مهدی(عج)و طول عمر امام عزیز و پیروزی رزمندگان و نیت خالص و ایمان کامل را تؤام با عمل خواهانم و در ضمن همانطوریکه بار ها به برادران توصیه کرده ام در مورد کلاسهای قرآن و عزاداریهای حسینی جدّی باشیدکه این اعمال است که موجب ایجاد انقلاب و دگرگونیهای فردی واجتماعی گردیده است و هیچگاه دعای کمیل ونماز وحدت بخش و دشمن شکن جمعه را ترک نکنید

و امیدوارم مرا هم در این مجالس الهی از یاد نبرید و از همة شما التماس دعا دارم.

                                                                              به امید پیروزی اسلام و زیارت کربلا

اگر شهید شدم و جنازه ام رسید حتماً در وادی رحمت(گلزار شهداء)مرا دفن کنید در غیر این صورت راضی نیستم و این را هم بگویم که من راضی نیستم که زیاد مراسم و برنامه در فقدان من اجراء نمائید و آرزو دارم که گمنام باشم و در آن صورت افتخار می کنم.

          والسلام علیکم و رحمه الله و برکاته

      حقیر و جان نثار اسلام        پاسدار محمود دولتی



نظرات دیگران ( )

وصیت نامه شهید محمّدرضا مهر پاک
نویسنده: محمد نظام آبادی(یکشنبه 87/7/7 ساعت 11:55 صبح)

بسم الله الرحمن الرحیم

می خواهم خامه قلم را به سینه کاغذ آشنا کنم و نقشی از رخ آن زیبا را به این سینه سفید منقش کنم امّا قلم را توانایی این کار نیست،کاغذ را تحمل این نقش نیست.می خواهم امواج خروشان احساس را به مهار(عقل)در زندان تن محبوس کنم.امّا عقل را توان به بند کشیدن دل نیست.تن را قدرت نگهداشتن روح نیست.چشمانم را می بندم می خواهم تصویری از آن جمال رعنای یار را در ذهن تصوّر کنم.

امّا تصویر آن جمال زیبا را کسی قادر به تصوّر نیست.می خواهم مرغ اندیشه را از پرواز در آسمان سرخ رنگ عشق باز دارم امّا او را هیچ قیدی قادر به مقیّد ساختن نیست.

این آسمان خونین را از طیران این مرغ باز داشتن ثواب نیست.قلم را دوباره به چرخش وا می دارم.امواج خیره سر احساس به ساحل اطمینان هجوم می آورند آن یار رعنا تمام قد عشق را به تماشا ایستاده است.

مرغ اندیشه به پرواز خویش ادامه می دهد کاغذ از سیاهی قلم نقش می پذیرد دل زبان گشوده که:ای نازنین دلبر تو مرا همچو شبنم صبحگاهی پاک خواسته بودی و من روسیاه از نوک پا تا فرق سر به گناه آلوده گشتیم.پس مرا ببخش.

ای دوست،تو از من خواسته بودی به عهد وفا کنم و به سویت بشتابم و من همان شاکر نادانی هستم پس مرا ببخش.ولی بدان من نیز روزی پاک بودم قلبم هنوز از زنگار پاک بود.چشمانم هنوز بر رخی نگاه نکرده بود.دستانم هنوز به ناپاکی آلوده نشده بود.

وجودم پاک بود،عقلم پاک بود،(آه ای زیبای زیبایان)چه کنم نفس بر من غالب شد و تو خود حال مرا می بینی،شیطان را به دوستــی برگزیدم و تو روزگــارم را می بینی ولـــی هرگــز از روی طغیان سر از فرمانت نپیچیده ام،هرگز از روی عمد بر خلاف دوستی ام عمل نکرده ام.هرگز!

خود می دانی حتّی آن هنگام که طعم گناه از دهانم زایل نگشته بود فکر تو آن را تلخ می کرد که هرگز گناه لذّت نداشته است خود می دانی همواره پشیمان بوده ام ولی چه کنم که وجود کثیفم را شیطان مسلّط شده است.

هر گاه خواسته بود سیلی به رخ شیطان زنم این نفس جلویم را گرفته بود.آری خود می دانی روزگاری پاکترین

و صادق ترین بودم.شبها به لبخندی می خوابیدم و صبح ها به لبخندی دیگر بیدار می شدم شب و روزم با تو می گذشت و حالا،رانده از هر جا،مانده از هر چیز،پشیمان از هر کار به درگاهت آمده ام،می گفتند تو به این سرزمین آشنایی.در اینجا دوستان زیادی داری.می گفتند به اینجا نظری داری و من سر از پا نشناخته به اینجا آمده ام شتاب داشتم تا به اینجا برسم.

پا برهنه،جامه دریده،چشم گریان،با تنی ریش به اینجا رسیده ام.چشمانم کم سو گشته اند،پاهایم مجروح است.دلم پریشان است،آیا تو مرا خواهی پذیرفت؟آیا برای دیدنت حالی جز این می خواهی؟آیا برای وصالت مهریه ای بالاتر از این خواستاری؟پس کی بر من ناتوان نظر خواهی افکند.

پس کی مرا خواهی پذیرفت.همه خوبانت را قبول کرده ای و من بیچاره بر درگهت نشسته ام که چه کنی.آیا وقتی خونی در بدنم در جریان است روحی در تنم باقی است ،تو مرا می پذیری حاشا و کلا ! تا دستانم می جنبد،قلبم می تپد تو مرا هرگز قبول نخواهی کرد؟

پس ای شمشیرها مرا در بر گیرید،ای نامردان جاهل مرا بکشید،ای خون فوران کن،ای تن پاره شو،ای چشم کور شو،بگذار دستانم بکشند،پاهایم قطع شود مغزم پریشان شود،مگر تو این را نمی خواهی،مگر تو این را قبول نمی کنی؛پس تو می گویی چه کنم؟

بهای دیدنت را این جان ناقابل قرار داده ای،پس ای خصم مرا بکش.به درگهت انتظار تلخ است،برای وصالت صبر نتوان کرد مرا در انتظار مگذار،هر کس خواسته است به شیطان پشت پا بزند،هر کس می خواهد راه میان بر را انتخاب کند.

هر کس خواسته است با تو دمساز شود هر کس خواسته است با تو هم سخن شود به اینجا شتافته است و من از آنها تبعیت کرده ام.آیا مرا هم قبول خواهی کرد؟

هیچ کس وقتی بدن پاره پاره ام را دید گریه نکند.احدی چشم بی روحم دوخت گریه نکند.این تن جز قفس نیست که این پوست واستخوان بیش نیست.این بدن پوسته صدفی بیش نیست،مرواریدش را تقدیم یارکرده ام

و حقش هم همین است.

بر من قبری نسازید،مرا از یادها ببرید،من نبودم،منی وجود نداشتـه است می خواهم همه جز او مرا از یاد ببرند

می خـواهم تنها باشم و شما مرا از این تنهایی باز نداریــد،هر کس می خواهد بهترین راه را انتخاب کند باید

 بیشترین بهاء را بدهد من نیز چنین کرده ام.پس مرا بر این ناراحت نشوید که بسیار سود برده ام.

پدر جان از شما می خواهم در مسجد بعد از نماز حتماً طول عمر امام را از خدا بخواهید و پیروزی لشکریان اسلام را خواستار شوید و اگر توانستید به یاد رزمندگـان و امام زمان(عج)و پیروزی نهایی اسلام بعد از نماز(امن یجیب)بخوانید.

ملّت عزیز ایران از امام امّت پیرویکنید که صلاح و پیروزی و رستگاری ما در این است.

خدایا خدایا تا انقلاب مهدی،تو را به جان مهدی خمینی را نگه دار



نظرات دیگران ( )

چند خاطره گران بها از شهید کاوه
نویسنده: محمد نظام آبادی(یکشنبه 87/7/7 ساعت 11:55 صبح)

1- کودک بزرگ ، طاهره کاوه

گفتم: اصلا چرا باید این قدر خودمون رو زجر بدیم و پسته بشکنیم، پاشیم بریم بخوابیم. با وجود این که او هم مثل من تا نیمه شب کار می کرد و خسته بود، گفت: نه، اول اینا رو تموم می کنیم بعد می ریم می خوابیم؛ هر چی باشه ما هم باید اندازه خودمون به بابا کمک کنیم. یادم هست محمود مدام یادآوری می کرد: نکنه از این پسته ها بخوری! اگه صاحبش راضی نباشه، جواب دادنش توی اون دنیا خیلی سخته.اگر پسته ای از زیر چکش در می رفت و این طرف و آن طرف می افتاد، تا پیداش نمی کرد و نمی ریخت روی بقیه پسته ها، خاطرش جمع نمی شد.موقع حساب کتاب که می شد، صاحب پسته ها پول کمتری به ما می داد؛ محمود هم مثل من دل خوشی از او نداشت ولی هر بار، ازش رضایت می گرفت و می گفت: آقا راضی باشین اگه کم و زیادی شده.

*************

2- سگ های آمریکائی ، طاهره کاوه

یک زن و مرد آمریکائی با سگشان آمدند داخل مغازه تا سیگار بخرند. سر و وضع ناجوری داشتند. محمود نگاه پر تنفرش را دوخت به چهره کریه آن مرد؛ شکسته بسته حالیش کرد ما سیگار نداریم، بعد هم با عصبانیت آن ها را از مغازه بیرون کرد. زن و مرد آمریکایی نگاهی به همدیگر کردند و حیرت زده از مغازه بیرون رفتند، آخر آن روزها کسی جرأت نداشت به آن ها بگوید بالای چشمشان ابروست.محمود روکرد به من و گفت: برو شلنگ بیار، باید این جا رو آب بکشیم. گفتم: برای چی؟ گفت: چون اینا مثل سگشون نجس اند.

*************

3- بایکوت ، طاهره کاوه

خاطرم هست، یک روز دختر بی حجابی آمد توی مغازه خانواده اش از آن شاه دوست های درجه یک بودند. محمود گفت: ما با شما معامله نمی کنیم، پرسید: چرا؟ گفت: چون پول شما خیر و برکت نداره. دختر با عصبانیت، با حالت تهدید گفت: حسابت رو می رسم ها! . محمود هم خیلی محکم و با جسارت گفت: هر غلطی می خواهی بکنی، بکن.تمام آن روز نگران بودیم که نکند مامورهای کلانتری بیایند محمود را ببرند؛ آخر شب دیدیم در می زنند. همان دختر بود، منتهی با پدرش. خودشان را طلبکار می دانستند! محمود گفت: ما اختیار مالمان را داریم، نمی خواهیم بفروشیم. حرفش تمام نشده بود که دختر با یک سیلی زد توی گوش محمود. خواست جواب گستاخی او را بدهد که پدرم نگذاشت؛ آخر اگر پای مامورین به آن جا باز می شد، برایمان خیلی گران تمام می شد؛ توی خانه نوار، اعلامیه و رساله امام داشتیم. بعد از این موضوع محمود هیچ وقت به آن ها جنس نفروخت.

*************

4- خانه و خانواده ، محمد یزدی

علاوه بر مربی گری، مسئول کمیته تاکتیک هم بود. از آموزش ایست و بازرسی گرفته تا آموزش جنگ شهری و کوهستان را باید درس می داد. همه هم بصورت عملی. یک روز بهش گفتم: تو که این قدر زحمت می کشی، کی وقت می کنی به خودت و خانواده ات برسی؟ گفت: حالا وقت رسیدن به خانه و خانواده نیست. مکثی کرد و ادامه داد: مگه نمی بینی دشمن تو کردستان و جاهای دیگه داره چیکار می کنه؟گفتم این که می گی درسته، اما بالاخره خانواده هم حقی دارن، حداقل هر از گاهی باید یک خبر از خانواده ات هم بگیری. گفت: به نظر من تو این دوره و زمونه، انسان همه هست و نیستش رو هم فدای اسلام و انقلاب بکنه، باز هم کمه. الان اگه لحظه ای غفلت کنیم، فردا مشکل بتونیم جواب بدیم. نه محمد، فعلاً وقت استراحت و سرزدن از خانواده نیست. بدجور به او غبطه می خوردم.

*************

 

5- تیرانداز ماهر ، علی آل سیدان

یکی از پاسدارها که اسلحه یوزی داشت، سرکوچه ایستاده بود و داد می زد:اگه مردی بیا بیرون، چرا رفتی قایم شدی، بیا بیرون دیگه. قصد بیرون آمدن نداشت؛ ضامن نارنجک را کشیده بود و مدام تهدید می کرد که اگر به سمتش برود، نارنجک را پرت می کند بین مردم؛ چند دقیقه ای به همین نحو گذشت، ناگهان آن منافق از پشت پله ها پرید بیرون. تا آمد نارنجک را پرتاب کنه همان پاسدار پاهایش را به رگبار بست؛ آن قدر با مهارت این کار را کرد که انگار عمری تیرانداز بوده است. دو سه سال بعد رفتیم تیپ ویژه شهدا. یک شب همین خاطره را برای کاوه تعریف کردم، گفت: این قدرها هم که می گوئی کارش تعریفی نبود.پرسیدم مگر شما هم آن جا بودی؟خندید و گفت: اون کسی که تو می گی خود من بودم.

*************

 

6- نیروی آماده ، احمد جاوید

تنها کسی که با من آمد در سالگردها و هواپیما ها(1) محمود بود، اسناد و مدارک را جمع آوری می کرد، می برد بیرون و با سرعت برمی گشت.احتمال این که بنی صدر، دستور حمله بدهد زیاد بود. یکی دو بار که رفت و برگشت، چشمش به یک مسلسل افتاد که وسط یکی از بالگردها بسته بودنش! آن را باز کرد و برد یک جای دورتر، روی زمین مستقر کرد. من که رفته بودم توی نخش، از کوره در رفتم و با تندی بهش گفتم: می دونی که بردن مدارک مهم تر از اسلحه هاست؟ چرا این کار را کردی؟ با تعجب نگاهم کرد و گفت: شاید هواپیماها بخوان دوباره حمله کنن، بردمش تا اگه حمله کردن ازش استفاده کنیم.بعدها فهمیدم بعضی از تجهیزاتی که از هواپیما خارج کرده بود را با خودش برده بود کردستان، تا بر علیه ضد انقلاب و عراقی ها استفاده کند.

1- اردیبهشت 59، حمله ناموفق آمریکا به صحرای طبس.

*************

 

7- سربازان امام ، سید هاشم موسوی

بچه ها را جمع کردن توی میدان صبحگاه پادگان؛ قرار بود آیت ا... موسوی اردبیلی برایمان سخنرانی کنند. لابلای صحبت هایشان گفتند: امام فرمودند، من به پاسدارها خیلی علاقه دارم، چرا که پا چسچ=دارها سربازان امام زمان (عج) هستند. کنار محمود ایستاده بودم و سخنرانی را گوش می دادم. وقتی آیت ا... اردبیلی این حرف را گفتند، یک دفعه دیدم محمود رنگش عوض شد؛ بی حال و ناراحت یک جا نشست مثل کسی که درد شدیدی داشته باشد. زیر لب می گفت:"لا اله الا الله" تا آخر سخنرانی همین اوضاع و احوال را داشت. تا آن موقع این جوری ندیده بودمش. از آن روز به بعد هر وقت کلاس می رفت، اول از همه کلام امام را می گفت، بعد درسش را شروع می کرد. می گفت: اگر شما کاری کنید که خلاف اسلام باشد، دیگه پاسدار نیستید، ما باید اون چیزی باشیم که امام می خواد.

*************

 

8- آزمون الهی ، محمد کاوه «پد ر شهید»

از سر شب حالتی داشت که احساس می کردم می خواهد چیزی به من بگوید، بالاخره سر صحبت را باز کرد و گفت: بابا! خبرداری که ضد انقلاب تو کردستان خیلی شلوغ کرده؟ اگه بخوام برم اون جا، شما اجازه می دی؟ گفتم: بله. اجازه می دم، چرا که نه، فرمان امامه همه باید بریم دفاع کنیم. پرسید: می دونین اون جا چه وضعیتی داره؟ جنگ، جنگ نامردیه؛ احتمال برگشت خیلی ضعیفه. با خنده گفتم: می دونم، برای این که خیالش را راحت کنم، ادامه دادم: از همان روز اولی که به دنیا آمدی، با خدا عهد کردم که تو را وقف راه دین و حق کنم. اصلا آرزوی من این بود که تو توی این راه باشی؛ برو به امان خدا پسرم.گل از گلش شگفت. خندید و صورتم را بوسید. بعدها به یکی از خواهرانش گفته بود: آن شب آقاجان، امتحان اللهی اش را خوب پس داد.

*************

 

9- گروه اسکورت ، شهید ناصر ظریف

نرسیده به سقز، یکی از ماشین ها که مینی بوس بود از ستون خارج شد و شروع کرد به گاز دادن. بعداً فهمیدیم راننده اش فکر کرده، چون توی شهر هستیم، خطر کمین هم از بین رفته است. زیاد فاصله نگرفته بود که افتاد تو کمین. همان اول کار یک تیر به پای راننده مینی بوس خورد. مینی بوس پر از نیرو بود؛ داشت به سمت پرتگاه می رفت. تنها دعا و توسل بود که به دردمان خورد. یک لحظه دیدم مینی بوس لبه پرتگاه ایستاد.لاستیکش به یک سنگ بزرگ گیر کرده است. بچه ها پریدند بیرون و تو سینه کوه سنگر گرفتند. تا محمود خودش را رساند به سر ستون، محمد یزدی با کالیبرش آتش شدیدی ریخت روی سر ضد انقلاب. تیربار آخر ستون هم آمد کمک. بیشتر نیروهای تازه وارد، نمی دانستند کمین یعنی چه و این طور جاها باید چه کار کنند. محمود چند تا از بچه ها را از سمت راست گردنه کشاند بالا. یک گروه را هم از توی جاده حرکت داد طرف خود گردنه، جائی که بیشتر حجم آتش دشمن از آن جا بود. مانده بودم که تاکتیک محمود چیست و چه نقشه ای دارد، اما مطمئن بودم که منطقه و دشمن را خوب می شناسد. انتظارم خیلی طول نکشید؛ ضد انقلاب از سه طرف محاصره شد. حالا دیگر هیچ راهی جز فرار نداشت، فرار هم کرد.

*************

 

10 - شیفته ی محمود ، ابراهیم پور خسروانی

یکی از بچه ها به شوخی پتویش را پرت کرد طرفم. اسلحه از دوشم افتاد و خورد توی سر کاوه. کم مانده بود سکته کنم؛ سر محمود شکسته بود و داشت خون می آمد. با خودم گفتم: الان است که یک برخورد ناجوری با من بکند. چون خودم را بی تقصیر می دانستم، آماده شدم که اگر حرفی ،چیزی گفت، جوابش را بدهم. کاملاً خلاف انتظارم عمل کرد؛ یک دستمال از تو جیبش در آورد، گذاشت رو زخم سرشو بعد از سالن رفت بیرون. این برخورد از صد تا توگوشی برایم سخت تر بود. دنبالش دویدم. در حالی که دلم می سوخت، با ناراحتی گفتم: آخه یه حرفی بزن، چیزی بگو، همانطور که می خندید گفت: مگه چی شده؟ گفتم: من زدم سرت رو شکستم، تو حتی نگاه نکردی ببینی کار کی بوده همان طور که خون ها را پاک می کرد، گفت: این جا کردستانه، از این خون ها باید ریخته بشه، این که چیزی نیست. چنان مرا شیفته خودش کرد که بعدها اگر می گفت: بمیر، می مردم.

*************

 

11- ارزش ضد انقلاب ، علی محمود داوودی

بلندیهای «سرا (1)» دست ضد انقلاب بود، از آن جا دید خوبی روی ما داشتند. آتش سنگینی طرفمان می ریختند، طوری که سرت را نمی توانستی بالا بگیری. همه خوابیده بودن روی زمین. برای این که نیروها را تحت کنترل داشته باشم به حالت نیم خیز بودم، ناگهان از پشت، دست سنگینی را بر شانه ام احساس کردم؛ برگشتم دیدم محمود است. جلوی آن همه تیر و گلوله، صاف ایستاده بود. آمدم بگویم سرت را خم کن، دیدم دارد بدجوری نگاهم می کند. گفت: داوودی این چه وضعیه؟ خجالت بکش. چشمانش از خشم می درخشید. با صدایی که به فریاد می ماند، گفت: فکر نکردی اگه سرت رو پایین بیاری، نیروهات منطقه را خالی می کنن؟بعد هم، بدون توجه به آن همه تیر و گلوله که به طرفش می آمد، به سمت جلو حرکت کرد.

عملیات تمام شده بود که دیدمش، دستی به شانه ام زد و گفت: ضد انقلاب ارزش این رو نداره که جلویش سرتو خم کنی.

1- از پایگاهای اصلی ضد انقلاب بود که در حد فاصل شهرهای سقز- بوکان قرار دارد.

*************

 

12- ضد کمین ، حسن سیستانی

نرسیده به روستای سرا، محمود ایستاد. آهسته گفت: کمین! طولی نکشید که از سه طرف به ما تیراندازی کردند. در تمام عمرمان، اولین باری بود که کمین می خوردیم. ظرف چند ثانیه، محمود گروه را آرایش نظامی داد. کاملا خونسرد و مسلط بود. با اسلحه تخم مرغی اش هر چند گاهی تیراندازی می کرد، تا ضد انقلاب جرأت نکند جلو بیاید. مهماتشان داشت ته می کشید. باید تا آمدن نیروی کمکی مقاومت می کردیم. در آن اوضاع و احوال محمود تغییر موضع داد و آمد وسط بچه ها. گفت: این جا جایی است که اگه چیزی از خدا بخواین اجابت می شه، خدا به شما نظر داره. صحبتش تاثیر عجیبی روی بچه ها گذاشت؛ طوری که احساس کردیم بدون نیروی کمکی می توانیم از پس دشمن بر بیاییم. با هدایت دقیق و زیرکانه ی محمود، پخش شدیم تو منطقه تا دورشان بزنیم. در همین گیر و دار، نیروی کمکی هم رسید. از همه طرف روی سر دشمن آتش می ریختیم. آن ها که این چشمه اش را نخوانده بودند، پا به فرار گذاشتند و منطقه را خالی کردند.

*************

 

13- بهترین نقشه ، ناصر ظریف

گفتند: روی گردنه(1) کنار جاده، جنازه سه تا پاسدار افتاده بود. محمود گفت: این طور که معلومه، ضد انقلاب می خواد باز از ما تلفات بگیره. با نقشه محمود راه افتادیم سمت بانه. اوضاع عادی به نظر می رسید. روی گردنه، راننده کامیون دور زد و کنار جنازه شهدا نگه داشت. طوری وانمود کرد که انگار ماشین خراب شده است. یکی از بچه ها سریع پرید پایین و کاپوت ماشین را زد بالا. دو، سه تا از بچه ها افتادند به جان موتور ماشین؛ بقیه هم رفتند سراغ شهدا. بدون هیچ دردسری جنازه شان را آوردند گذاشتند عقب کامیون و باسرعت برگشتیم سمت سقز، پیچ اول را رد نکرده بودیم که، تیراندازی شروع شد. ضد انقلاب تازه فهمیده بود فریب خورده و جنازه ها را از دست داده است، اما دیگر فایده ای نداشت. ما از تیررسشان خارج شده بودیم.

1- گردنه ی خان در 15 کیلومتری شهر بانه.

*************

 

14- مجازات ، حسن معدنی

فهمیدیم عده ای تو مجلس عروسیشان، علاوه بر انجام کارهای ناشایست، برای مردم هم ایجاد مزاحمت کرده اند. محمود سریع یک گروه از بچه های سپاه را فرستاد آن جا؛ که چند نفری را که مست بودند، گرفتند و آوردند. مدتی گذشت تا آقای معصوم زاده(1) برای هر کدامشان یک حکم صادر کرد. یکی از مجرمان، مردی بود که فروشگاه لوازم یدکی داشت و ما مشتری دائم اش بودیم؛ مدام می گفت: من بهتون خدمت می کنم، لوازم براتون می خرم، ببخشید. همه می دانستند محمود این جور وقت ها ملاحظه غریبه ها را نمی کند. برای همین گفت: بخوابانید، شلاقش را بزنید.به خاطر دارم یکی دیگر از آن ها رئیس بانک بود. می گفت: به همه ی شما ها وام می دهم، هر کاری ازدستم بر بیاد، براتون انجام می دم، فقط این بار رو ندیده بگیرین. محمود گفت: کسی این جا محتاج وام و پول شما نیست، حکمی را که برات صادر شده اجرا می کنیم، نه کمتر نه بیشتر.

1- از قضات دادگستری سنندج.

*************

 

15- محاصره ، علی محمد داوودی

یک شب توی اتاق نشسته بودیم که صدای تیراندازی بلند شد. ریختیم توی میدان صبحگاه و به خط شدیم. مسئول مخابرات که صحبت می کرد، فهمیدیم به ژاندارمری حمله کردند. می گفت: تو ژاندارمری اسلحه و مهمات زیادی هست، اگر سقوط کنه همه اش دست ضد انقلاب می افته. در مدت کمی خودمان را به محل دیگری رساندیم. نیروها چند گروه شدند. زیر نظر محمود، با یک حرکت حساب شده دشمن را دور زدیم و پشت سرش موضع گرفتیم. شروع کردیم به ریختن آتش شدید و مداوم، فکرش را هم نمی کردند که به این سرعت غافلگیر شوند. بچه های ژاندارمری گوئی جان تازه ای گرفته بودند. آنها از روبرو تیراندازی می کردن، ما از پشت سر. ضد انقلاب وقتی فهمید رودست خورده، کشته هایش را گذاشت و فرار کرد.

*************

 

16- بی پروا ، حسن علی دروکی

برای اینکه بفهمد اسرا را از کجا برده اند همان شب رفتیم شناسائی. رسیدیم به پایگاهی که میانه راه بوکان بود. هنوز موقعیت آنجا دستمان نیامده بود که صدای ناله ای را شنیدیم، دقت که کردیم، دیدیم صدای آشناست، ناله یکی از اسیرها بود. وقتی به خودم آمدم دیدم کاوه گریه می کند، با سوز و بلند. من و دوستم بهش گفتیم: یواش تر آقا محمود. الان نگهبان می فهمه. داشت راست می آمد طرف ما، تا جائی که جا داشت خودم را به زمین رساندم، هر چه دعا به خاطر داشتم خواندم، لجم در آمده بود. کاوه همین طور نشسته بود و بی پروا گریه می کرد، تا صدای نفس نگهبان را شنیدم، دستم را بردم روی ماشه که بچکانم، که دیدم برگشت؛ما هم برگشتیم سقز.چند روز بعد مبادله ای بین ما وضد انقلاب شد و اسرایمان آزاد شدند. شناسایی خوب و دقیقی که آن شب داشتیم، مقوله عملیات بزرگی بود که منجر به آزادی بوکان، از لوث وجود ضد انقلاب شد.

*************

 

17- مبادله ، چنگیز عبدی فر

گفتند: شما که نبودید ضد انقلاب حمله کرد به شهر، سی _ چهل نفر از نظامی ها رو با خودشون بردن، این طور وقتها محمود نه تنها خودش را نمی باخت، بلکه در کمترین وقت، بهترین تصمیم را می گرفت. رو همین حساب، فوراً نقشه عملیات را ریخت، درست عکس مسیری که ضد انقلاب رفته بود؛ عملیات کردیم و چند نفر از بستگان یکی از سرکرده های حزب دمکرات را گرفتیم. چند روز گذشت، کم کم پیک فرستادند و مسئله مبادله اسرا را مطرح کردند. موضوع به تهران هم کشیده شد. هیئتی از طرف نخست وزیری(1) به سقز آمدند. خوب که قضیه را بررسی کردند، بالاخره موافقت کردند اسرا مبادله شوند.

1- آن موقع نخست وزیر شهید رجائی بود.

*************

 

18- کمین ، سید مجید ایافت

آخرین پیچ جاده را رد کردیم که به کمین ضد انقلاب خوردیم، بارانی از گلوله بر سر ما باریدن گرفت. خودمان را سریع بالای تپه ای که سمت چپ جاده بود رساندیم. در آن شرایط کاوه کنار جاده و پشت یک تخته سنگ ایستاد. تعجب کردم که چرا همه بچه ها را فرستاده بالا ولی خودش پائین مانده است، در همین فکر بودم که دیدم با سرعت برق پرید پشت جیپ، مصطفی اکرمی بی مهابا تیراندازی می کرد، پوشش خوبی به محمود داد تا بتواند دور شود، هر آن احساس می کردم با اصابت گلوله به محمود، خودش با ماشین به ته دره سقوط کند. هر چه محمود دورتر می شد، شدت آتش هم بیشتر می شد.بالاخره خدا کمک کرد تا خودش و جیپ را نجات داد. زمان به سرعت گذشت، باید تا شب نشده ، کاری می کردیم و نمی گذاشتیم پای ضد انقلاب به خاک عراق برسد. محمود خیلی زود برگشت، با یک آرایش نظامی به ضد انقلاب حمله کردیم و کمین «کس نزان» در هم شکسته شد، همه شان فرار کردند، ما هم دنبالشان ، نزدیکی های مرز هر چه توپ و گلوله داشتیم رو سرشان خالی کردیم.

1- از روستاهای حوالی سقز و یکی از نفرهای اصلی ضد انقلاب.

*************

 

19 – غربال ، علی اکبر آذرنوش

گفت:اکبراین کاوه ای که این همه ازش تعریف می کنن دیدی؟ گفتم: نه. گفت: بیا ببینش که واقعاً دیدنیه! ناصر(1) کسی را نشانم داد و گفت: همونه، اینقدر جوان بود که باورم نمی شد کاوه باشد. داشت برای بچه ها صحبت می کرد. رفتیم نزدیک، می گفت: ضد انقلاب کار چریکی می کنه، میاد ضربه می زنه و بعد فرار می کنه، حالا ما چرا این کار را نکنیم، ما چرا ضد چریک نباشیم و دنبالش نرویم، بعد با شور و حال خاصی می گفت: از حالا به بعد باید همیشه صددرصد آماده باشین تا لحظه ای که قرار شد بریم عملیات ویا ضد انقلاب رو تعقیب کنیم، بدون معطلی راه بیفتیم صحبت های کاوه آنقدر روحیه بخش بود که از خدا می خواستم الان از ضد انقلاب خبری برسد، تا برویم سر وقتش و دمار از روزگارش در آوریم.

1- ناصر اکبران- بعدها به شهادت رسید.

*************

 

20- برخورد قاطع ، شهید ناصر ظریف

هر کسی چیزی گفت، تا اینکه نوبت به محمود رسید. گزارشی از وضعیت منطقه داد، بعد خیلی جدی و محکم گفت: ما باید با ضد انقلاب برخورد قاطع داشته باشیم، باید ریشه شان را بکنیم. همه سراپا گوش بودند، گاهی لبخند می زدند و با بغل دستی شان پچ پچ می کردند. نتیجه جلسه هم این شد که تا آخر دهه فجر کاری به کار ضد انقلاب نداشته باشیم. همین که جلسه تمام شد بچه ها دور صیاد را گرفتند. از طرز نگاهش معلوم بود خیلی از کاوه خوشش آمده، همان طور که دست کاوه را توی دستش گرفته بود، گفت: آقا محمود مواظب خودت باش! ما حالا حالا ها به تو احتیاج داریم.

بچه ها گفتند: ضد انقلاب توی جاده بوکان کمین گذاشته و همه رفتند آنجا باهشان درگیر شده اند؛ با یک طرح آنها را محاصره کردیم، هنوز درگیری تمام نشده بود که محمود رسید. تا رفتم وضعیت را برایش توضیح بدهم دیدم ناباورانه به من تشر زد و گفت: مگه تو امروز جلسه نبودی؟ مگه نشنیدی که گفتند درگیر نشید؟ گفتم: بابا ضد انقلاب کمین زده! عذرخواهی کرد و بعد هم با خنده گفت: نه، مثل اینکه باید طور دیگری برخورد کنیم. بلافاصله افتاد جلو و شروع کرد به تعقیب ضد انقلاب.

 

*************

21- تحقیر و تشویق ، رضا ریحانی

باید تا قبل از رفتن نیروهای تامین جاده، به دیوان دره می رسیدیم که نرسیدیم، تصمیم گرفتیم شبانه به دشمن بزنیم. چراغ خاموش راه افتادیم سمت دیوان دره، زیر لب با خودم می گفتم: اگه بمیرم باید این تریلی مهمات رو امشب برسونم به نیروها. پیچ هر جاده ای را که رد می کردم، تمام دعاهایی را که حفظ بودم می خواندم.تو مقر به قول معروف هنوز عرق تنم خشک نشده بود که یکی آمد و گفت: آقای ریحانی تلفن کارت داره! حدس زدم که باید از سقز باشد، خودم را آماده یک توپ و تشر درست و حسابی از طرف کاوه کردم، محمود گفت: رضا گل کاشتی، غرور ضد انقلاب رو شکستی! گفتم: برای چی؟ مگه چی شده! گفت: با مهمات و اسلحه، دوازده شب آمدی توی جاده، آن هم جاده ی دیوان دره! پدرشان را در آوردی.

چنان روحیه ای به من داد که اگر لازم می شد، همان شب باز راه می افتادم و مهمات را تا خود سقز می بردم.

*************

 

22- ترور ، سید مجید ایافت

رفتیم غذاخوری پرشنگ(1) با بچه ها گرم صحبت بودیم و انتظار می کشیدیم هر چه زودتر غذا را بیاورند، احساس کردم محمود خودش با ما هست ولی حواسش جای دیگری است. زیر چشمی به چند نفر تازه وارد نگاه کردم، از طرز نگاه محمود فهمیدم که وضعیت غیر عادی است. در همین حال محمود و یکی از بچه ها بلند شدند و دویدند طرف میز آنها، تا آمدم به خودم بجنبم، دیدم درگیر شدند، ما هم رفتیم کمکشان؛ همه را گرفتیم و دستبند زدیم ، لباس هایشان را دقیق گشتیم، چند تا کلت و نارنجک داشتند ، آن روز از خیر غذا خوردن گذشتیم، سریع آنها را به مرکز سپاه آوردیم و سپردیمشان دست حفاظت اطلاعات. خاطرم هست در بازجوئی ها، اعتراف کردند که می خواستند کاوه را ترور کنند.

1- از رستورانهای شهر سقز

*************

 

23- دکل بنفشه ، حمید خلخالی

گروهبان جعفری از تکاورهای ارتشی بود، محمود او را فرمانده ی یک پایگاه گذاشته بود، پایگاه دکل بنفشه. این پایگاه مشرف به سقز بود و خیلی اهمیت داشت. یک روز نزدیک صبح بی سیم زد و گفت: به پایگاه حمله کردند. نیروی کمکی می خواست. می دانستیم او و بقیه بچه ها مقاومت می کنند. با یک گروه سریع خودمان را رساندیم پایگاه دکل. دم،دمای طلوع خورشید، وارد پایگاه شدیم. کسی زنده نبود. گروهبان جعفری وسط پایگاه افتاده بود، غرق خون بود. یاد حرفش افتادم، حرفی که مدتها قبل گفته بود (اونقدر با کاوه می مونم تا شهید بشم)

*************

 

24- کاک فتاح ، شهید ناصر ظریف

جمعیت را کنار زدم و خودم را رساندم کنار جنازه، لباسهای کردی اش غرق خون بود. تا نزدیکش رفتم، بی اختیار گفتم: کاک فتاح! از پیش مرگهای سپاه سقز بود. یکی گفت: فتاح توی مغازه بود، دو نفر آمدند صدایش کردند؛ تا آمد دم در، به رگبار بستنش و فرار کردند. محمود آن موقع فرمانده سپاه بود و خیلی ها او را می شناختند. برای بعضی ها عجیب بود که او تا آخر مجلس ختم کاک فتاح نشست. محمود حال و هوای یک عزادار را داشت. قبلا قرآن خواندنش را دیده بودم، ولی آن روز خیلی محزون می خواند. انصافاً از کاک فتاح تجلیل خوبی کرد. چند روز از شهادت کاک فتاح گذشت، جلوی سپاه بودم که دیدم دو سه تا کرد آمدند، یکی شان گفت: با آقای کاوه کار داریم. قیافه شان آشنا بود، گفتم: شما کی هستین، با برادر کاوه چی کار دارین؟ همانطور که به من خیره شده بودند، گفتند: ما برادرهای فتاح هستیم، آمدیم از کاوه اسلحه بگیریم تا با ضد انقلاب بجنگیم.

*************

 

25- حکم فرماندهی ، حمید خلخالی

دست کرد توی جیبش و نامه ای بیرون آورد. حکم فرماندهی سپاه سقز بود. فکر کردم مال خودش است، با خودم گفتم: حتماً می خواد قول بگیره که پشتش باشم و باهاش کار کنم. حکم را داد دستم، دیدم اسم من توی آن نامه نوشته شده. نگاهش کردم، پرسیدم: این حکم چیه؟ گفت: حکم فرماندهی سپاه سقز، برای تو گرفتمش، گفتم: خودت چی؟ گفت: از این به بعد من هم مسئول عملیاتم، اینم حکم. بی اختیار زدم زیر خنده، گفتم: آقا محمود تو هم چه کارهایی می کنی ها! اینجا همه می دونن که از تو شایسته تر و بهتر برای فرماندهی سپاه کس دیگه ای نیست. تنها چیزی که نمی توانستم قبول کنم همین یک مورد بود که او بشود مسئول عملیات و من بشوم فرمانده. آنقدر اصرار کردم تا مجبور شد حکم ها را عوض کند.

*************

 

26- چریک های کاوه ، سید محمد

آخرین بار که از گردان کمک خواستم، فرمانده گردان گفت: بچه ها ی سپاه سقز هر کجا که باشند باید الان برسند. تنگ غروب، یک دفعه آتش ریختن ضد انقلاب قطع شد. طولی نکشید که هر کدامشان به طرفی فرار کردند، طوری که بقیه را خبر کنند، داد می زدند: چریکهای کاوه! چریکهای کاوه! فرار ضد انقلاب باعث شده بود جان بگیریم و قد راست کنیم. نگاه کردم، دیدم یک گروه پانزده _ بیست نفره روی ارتفاعات هستند؛ یک ماشین هم همراهشان بود که یک دوشیکا روی آن بسته بودند. به محض اینکه گفتم: رفتند طرف سنته؛رفتند تعقیب آنها. من هم دنبالشان رفتم، مسئول گروه به بزرگ روستا گفت: آنها آمدند توی روستای شما، اسرا را هم آوردند همین جا، برو بهشان بگو اگر گروگانهارا همین امشب آزاد نشن، کاوه خودش می یاد و آن وقت هر چه دیدند از چشم خودشان دیدند، مامور روستا و چند تا دیگر از اهالی به دست و پا افتادند و گفتند: ما خودمان می ریم با آنها صحبت می کنیم، فقط شما یک ساعت مهلت بدین. ساعت هفت، هشت شب بود که ریش سفیدهای روستا ، اسرا و آنهایی را که تسلیم شده بودند، آوردند و تحویلمان دادند.

*************

 

27- نیروهای کاوه ، محمد یزدی

هر چه از دور بوق زد و چراغ داد، نرفتیم کنار، وقتی دید ما از رو نمی رویم، مجبور شد بایستد. گفتم: حتماً باید امشب بریم سقز، ماشین گیرمان نیامد، ما رو با خودتون می برین ؟ اینطور که معلوم بود با مسئولیت خودشان از دژبانی رد شده بودند. نفر کنار راننده وقتی اسراء ما را دید، با خنده گفت: شما چکاره اید؟ گفتم: بسیجی هستیم ، اشاره کرد و سوار شدیم.نقشه ی بزرگی را وسط اتاق پهن کرده بودند، چند نفر هم نشسته بودند دورش، یکهو چشمم افتاد به همان دو نفری که ما رابا ماشین شان تا اینجا آورده بودند، تا دیدنمان خندیدند. راننده جیپ رو کرد به محمود گفت: آقای کاوه اینها کی ان؟ محمود گفت: اینها دو تا از مربیهای مشهدی هستند که قبلا سقز بودند، حالا هم من ازشان خواستم تا خودشون رو برای عملیات برسونند. محمود پرسید: ببینم آقای کاظمی(1) مگه شما همدیگر را می شناسین؟ گفت: بله، هم من می شناسمشون، هم حاج آقا بروجردی(2)، آقای بروجردی رو کرد به کاظمی و گفت: از همون اول حدس زدم که اینها باید نیروهای کاوه باشن و گرنه اون طور اصرار نمی کردن برای اومدن.

1- ناصر کاظمی: اولین فرمانده ی تیپ ویژه شهدا که بعدها در عملیات پاکسازی پیرانشهر- سردشت به شهادت رسید.

2- محمد بروجردی: فرمانده ی قرارگاه حمزه سیدالشهدا و یکی از بنیانگذاران تیپ ویژه، بعدها به شهادت رسید.

*************

 

28- یک تشخیص به موقع ، عبدالحسین دهقان

رحیم صفوی(1) پرسید: اسمتون چیه؟ محمود گفت: کاوه هستم. تا اسم کاوه را شنید چند لحظه مات و مبهوت خیره شد به محمود، بعد هم به دقت شکل و شمایلش را نگاه کرد. اسم و آوازه ی کاوه حتی تا ستاد کل سپاه هم رسیده بود. آقا رحیم وقتی به خودش آمد، بدون معطلی دستش را دراز کرد و حکم محمود را گرفت، گفت: شما حق ندارین برید جنوب، باید از همین جا برگردید کردستان! محمود گفت: مشکلاتی تو کردستان، جلو را همون هست که ما رو توی تنگنا گذاشته و نمی تونیم اون طور که باید اونجا کار کنیم. پرسید: چه مشکلاتی؟ محمود گفت: تو خود سپاه یک سری مشکلات داریم، ادوات و مسئولین از ما پشتیبانی نمی کنندو بعضی وقتها هم سد راهمون می شوند، آقا رحیم گفت: شما برگردید کردستان، بنده از همین حالا به شما اختیار تام می دهم، هر اداره و مسئولی که همکاری نکرد، کافیه فقط معرفی اش کنی تا ما باهاش برخورد لازم را بکنیم. محمود گفت: پس اجازه بدین برای سه ماه هم که شده برم جنوب، عملیات که تمام شد برمی گردم،چیزی گفت که دیگه محمود ساکت شد. گفت: آقای کاوه! اصلا برای سه روز هم شما را نمی گذاریم برید جنوب، همین الان مستقیم برید کردستان

1- سردار سرلشگر پاسدار رحیم صفوی: فرمانده ی کل سپاه پاسداران ایران.

*************

 

29- کشف بزرگ ، جاوید نظامپور

ناصر کاظمی آهی کشید و از روی افسوس گفت: این عملیات(1) تموم شد و باز من شهید نشدم، اولین باری بود که از او چنین حرفی را می شنیدم، همه سراپا گوش شدند و خیره به او. گفت: البته اگر نتونم با خون خودم خدمتی به اسلام بکنم و شهید نشم خیلی نگران نیستم. این حرف بیشتر مایه تعجب شد، ادامه داد: من کاری برای جمهوری اسلامی کردم که امیدوارم حق تعالی نظر عنایتش را شامل حالم کند، من هم مثل بقیه حسابی کنجکاو شده بودم! گفت: اون کار اینه که من کاوه را برای جمهوری اسلامی کشف کردم و یقین دارم که کاوه می تواند مسئله کردستان را حل کند.

1- عملیات آزادسازی سد بوکان

*************

 

30- جان های باارزش ، سید محمد موسوی

یک بار می خواستیم از جاده ای عبور کنیم .قبل از رسیدن ما ضد انقلاب تو جاده مین گذاشته و فرار کرده بود.ِمی بایست به سرعت تعقیبشان می کردیم، بهترین راه حل ،راهی بود که کاوه پیشنهاد کرد، گفت: برید از تو روستا تراکتور بیارید، سریع رفتیم یک تراکتور را با راننده اش آوردیم. به اصرار محمود، راننده برخلاف میل از تراکتور پیاده شد. محمود یکی از سربازهای تیپ را که به رانندگی وارد بود نشاند پشت فرمان، برای این که او دلگرم باشد و ترسش بریزد خودش هم نشست روی گلگیر، من و چند تا از بچه های تخریب رفتیم جلوی ماشین را سد کردیم.

خطرناکه آقا محمود، لبخندی زد و گفت: نمی خواد حرص و جوش بخورید، برین کنار! شروع کردیم به اصرار که، اجازه بده ما کنار دست راننده بشینیم، شما پیاده شین. گفت: اگه جون من برای شما ارزش داره، جون شما و این سربازها هم برای من ارزش داره. بعد یک درگیری درست و حسابی،با گرفتن دو سه اسیر و چند کشته، به مقرمان بازگشتیم.
</body>
</html>



نظرات دیگران ( )

وصیتنامه سردار شهیدمهدی باکری
نویسنده: محمد نظام آبادی(یکشنبه 87/7/7 ساعت 11:54 صبح)

 وصیتنامه سردار سرلشکر پاسدار شهید مهندس مهدی باکری ))

بسم الله الرحمن الرحیم

یا الله یا محمد  یا علی  یا فاطمه  یا حسن  یا حسین
 یا علی یا محمد یا جعفر ، یا موسی ، یا علی یا محمد

 یا علی یا حسن یا مهدی (عج)

 و تو ای ولی مان یا روح الله و شما ای پیروان صادق شهیدان
          خدایا چگونه وصیتنامه بنویسم در حالیکه سراپا گناه و معصیت و سراپا تقصیر و نافرمانیم ، گرچه از رحمت و بخشش تو نا امید نیستم ولی ترسم از این است که نیامرزیده از دنیا بروم می ترسم رفتنم خالص نباشد و پذیرفته درگاهت نشوم . یا رب العفو . خدایا نمیرم در حالیکه از ما راضی نباشی ای وای که سیه روی خواهم بود . خدایا چقدر دوست داشتنی و پرستیدنی هستی هیهات نفهمیدم . خون باید میشدی و در رگهایم جریان می یافتی ، ... و سلولهایم یا رب یا رب می گفت . یا ابا عبدالله شفاعت ، آه چقدر لذت بخش است انسان آماده باشد برای دیدار ربش ولی چه کنم تهیدستم، خدایا قبولم کن ، سلام بر روح خدا نجات دهنده ما از عصر حاضر ، عصر ظلم و ستم ، عصر کفر و الحاد ، عصر مظلومیت اسلام و پیروان واقعیش، عزیزانم اگر شبانه روز شکرگزار خدا باشیم که سرباز راستین و صادق این نعمت شویم خطر وسوسه درونی و دنیا فریبی را شناخته و حذر باشیم که صدق نیت و خلوص در عمل تنها چاره‌ساز ماست، ای عاشقان ابا عبدالله بایستی شهادت را در آغوش گرفت ، و گونه ها بایستی از حرارت و شوقش سرخ شود و ضربان قلب تندتر بزند . بایستی محتوای فرامین امام را درک و عمل نمائیم تا بلکه قدری از تکلیف خود را در شکرگزاری بجا آورده باشیم .

          وصیت به مادر و خواهر و برادرانم و اهل فامیل ، بدانید اسلام تنها راه نجات و سعادت ماست ، همیشه بیاد خدا باشید و فرامین خدا را عمل کنید ، پشتیبان و از ته قلب مقلد امام باشید ، اهمیت زیادی به دعاها و مجالس یاد اباعبدالله و شهدا بدهید که راه سعادت و توشه آخرت است .

          همواره تربیت حسینی و زینبی بیابید ، و رسالت آنها را در رسالت خود بدانیم و فرزندان خود را نیز همانگونه تربیت دهید که سربازانی با ایمان و عاشق شهادت و علمدارانی صالح وارث حضرت ابوالفضل برای اسلام به بار آیند . از همه کسانی که از من رنجیده اند و حقی بر گردن من دارند طلب بخشش دارم و امیدوارم خداوند مرا با گناهان بسیار بیامرزد .

خدایا مرا پاکیزه بپذیر .
مهدی باکری



نظرات دیگران ( )

<      1   2   3   4   5   >>   >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ
موسسه فرهنگی هویزه
کتابخانه هویزه
[عناوین آرشیوشده]

|  RSS  |
| خانه |
| شناسنامه |
| پست الکترونیک |
| مدیریت وبلاگ من |

|| مطالب بایگانی شده ||
زندگینامه شهید مرتضی آوینی از زبان خود
زندگینامه شهید مرتضی آوینی
زندگی نامه شهید چمران
زندگی نامه شهید مهدی فلاحت پور
زندگینامه شهیدمحمّد قدردانی پاریزی
زندگی نامه شهید سعید یزدان پرست
فرازی از زندگینامه شهید سید محمد حسین علم الهدی
خاطراتی از شهید کاوه
100خاطره از شهید چمران
خاطراتی از شهید باکری
خاطرات شهید آوینی
خاطرات شهید صیاد شیرازی
شهید خلبان احمد کشوری
گزیده ای از دفتر مناجات نامه شهید محمّد قدردانی پاریزی
وصیت نامه شهید چمران
وصیت نامه شهید ناصر کاظمی
وصیتنامه سردار شهیدمهدی باکری
وصیت نامه سردار شهید محمّد باقر مشهدی عبادی
فرازهایی از وصیت نامه شهید محمد ناصر اشتری
وصیتنامه سردار رشید اسلام شهید علی اکبر رهبری
وصیت نامه شهید محمود دولتی
وصیت نامه شهید محمّدرضا مهر پاک
وصیت نامه سردار شهید حمید باکری
وصیت نامه شهیدمحمّد قدردانی پاریزی
وصیت نامه شهید رضا کچوئی
فرازهایی از 14 وصیت نامه شهید(1)
فرازهایی از 14 وصیت نامه شهید(2)
فرازهایی از 14 وصیت نامه شهید(3)
فرازهایی از 14 وصیت نامه شهید(4)
فرازهایی از 14 وصیت نامه شهید(5)
فرازهایی از 14 وصیت نامه شهید(6)
فرازهایی از 14 وصیت نامه شهید(7)

|| اشتراک در خبرنامه ||
  || درباره من ||
شهادت راه انبیاء است
محمد نظام آبادی

|| لوگوی وبلاگ من ||
شهادت راه انبیاء است

|| اوقات شرعی ||