سال 1343 بود که بهروز (مهدی) چشم به جهان گشود. از کودکی حال و هوای خاصی داشت. انقلاب که به پیروزی رسید، در چشمان مهدی چیزی درخشید. چندی بعد حمله نیروهای بعثی او را به جبهههای حق علیه باطل کشاند. نبرد با متجاوزین روحیه مهدی را هر روز مقاومتر میکرد. سال 1362 وارد گروه تبلیغات جنگ لشگر 27 محمدرسولالله شد، سودائی عجیب در سر داشت، چیزهائی دیده بود که باید برای مردم به تصویر میکشید، به همین علت در سال هزار و سیصد و شصت و پنج به جمع گروه روایت فتح پیوست.حضور در حماسه کربلای 5 برای فلاحتپور افتخاری باورنکردنی محسوب میشد، بعد از اتمام جنگ به ادامه تحصیل روی آورد و در رشته سینما در دانشکده هنرهای زیبای دانشگاه تهران مشغول به تحصیل شد و فعالیتهای خودش را در حوزه هنری سازمان تبلیغات اسلامی، روایت فتح، گروه تلویزیونی جهاد، صدا و سیما ادامه داد. اردیبهشت سال هزار و سیصد و هفتاد و یک برای مهدی بوی خوش سفر را به همراه آورد. او برای فیلمبرداری جنایات اسرائیل در لبنان و انعکاس وضعیت آوارگان فلسطینی به لبنان سفر کرد. اردیبهشت ماه ماه بهشتی در آخرین روزهای خود عزیزی را به آسمان فرستاد، و یکبار دیگر امت حزبالله فریاد برآوردند:«اللهم تقبل منا هذالقربان» صبح پنجشنبه بیست و نهم اردیبهشت سال هزار و سیصد و هفتاد و یک در منطقه بقاع غربی راکتی اسرائیلی بر پیکر خسته مهدی اصابت کرد و جسم و روح او را راهی آسمان نمود.
منبع : بروشور راهیان نور
هرم داغ آتش تابستان سال 1346 پوست را میسوزاند که صدای گریه بیتاب سعید در فضای خانه طنینانداز شد. آرام و مطیع چشمانش را بر صورت چروکخورده پدر گشود. و با لبخند دلنشین او آرام گشت. کودکی مهربان و دوستداشتنی که سالها بعد به خاطر صداقتش شهره آشنایان شد. سعید برای اولین بار در خردسالی در مقابل خداوند به سجده افتاد و در شش سالگی روزه گرفتن را تجربه نمود. مادر او را تنگ در آغوش گرفت و عطر پیکر کودکش را با تمام وجود استنشاق کرد. سالهای پر شور مدرسه به پایان رسید. اما سعید تشنه بود، تشنه نوشیدن عشق الهی، دوست داشت عاشق شود، به همین علت به سراغ کتابهای علوم حوزوی رفت اما این وادی روح بیقرار و نگران او را آرام نساخت. تا اینکه مأمنی امن یافت تا در سکوت شبهای کوهستانیاش خدا را به اسم صدا بزند. 1900 روز در کردستان میان آتش و دود گذشت و جنگ به پایان رسید همان روزها سعید فرماندهی گردان را رها کرده و در امتحانات دانشگاه شرکت کرد، و دانشجوی نمونه رشته معماری دانشگاه علم و صنعت شد. در سرش سودای سفر به لبنان بود، کشوری که به دنبال آرامش میگشت. هنوز گمشدهاش را نیافته بود. از لبنان که بازگشت بچهها به اصرار مسئولیت دفتر فرهنگی دانشکده معماری و شهرسازی را به او سپردند تا از فکر رفتن به لبنان خارج شود. بغض گلویش را گرفت دیگر تاب ماندن نداشت، چمدانش را بست راوی دشتهای خونین کربلا (دعوتنامهای) برایش فرستاده بود، برگهای سبز با قلمی سرخ و او رهسپار سوریه شد از آنجا بازگشت، دل توی دلش نبود.
زمزمه کرد:«بیا ای باغبان به باغ ارغوان» چند روز بعد خستگی را بهانه کرد و رهسپار فکه، خاک داغ جنوب شد، کنار در که ایستاد گفت:«حاجی(1) میگوید میخواهم امسال عاشورایی به پا کنم» و عاشورا برپا شد صدای سم اسبان لشگریان یزید از فراسوی تاریخ به گوش رسید، قطرات خون سرخ بر خاک چکید و آسمان یکباره تیره و تار شد.
یا ایتها النفس المطمئنه، ارجعی الی ربک ...(2) و او پر گشود.
بر گرفته از سایت www.avini.com
لیست کل یادداشت های این وبلاگ