هرم داغ آتش تابستان سال 1346 پوست را میسوزاند که صدای گریه بیتاب سعید در فضای خانه طنینانداز شد. آرام و مطیع چشمانش را بر صورت چروکخورده پدر گشود. و با لبخند دلنشین او آرام گشت. کودکی مهربان و دوستداشتنی که سالها بعد به خاطر صداقتش شهره آشنایان شد. سعید برای اولین بار در خردسالی در مقابل خداوند به سجده افتاد و در شش سالگی روزه گرفتن را تجربه نمود. مادر او را تنگ در آغوش گرفت و عطر پیکر کودکش را با تمام وجود استنشاق کرد. سالهای پر شور مدرسه به پایان رسید. اما سعید تشنه بود، تشنه نوشیدن عشق الهی، دوست داشت عاشق شود، به همین علت به سراغ کتابهای علوم حوزوی رفت اما این وادی روح بیقرار و نگران او را آرام نساخت. تا اینکه مأمنی امن یافت تا در سکوت شبهای کوهستانیاش خدا را به اسم صدا بزند. 1900 روز در کردستان میان آتش و دود گذشت و جنگ به پایان رسید همان روزها سعید فرماندهی گردان را رها کرده و در امتحانات دانشگاه شرکت کرد، و دانشجوی نمونه رشته معماری دانشگاه علم و صنعت شد. در سرش سودای سفر به لبنان بود، کشوری که به دنبال آرامش میگشت. هنوز گمشدهاش را نیافته بود. از لبنان که بازگشت بچهها به اصرار مسئولیت دفتر فرهنگی دانشکده معماری و شهرسازی را به او سپردند تا از فکر رفتن به لبنان خارج شود. بغض گلویش را گرفت دیگر تاب ماندن نداشت، چمدانش را بست راوی دشتهای خونین کربلا (دعوتنامهای) برایش فرستاده بود، برگهای سبز با قلمی سرخ و او رهسپار سوریه شد از آنجا بازگشت، دل توی دلش نبود.
زمزمه کرد:«بیا ای باغبان به باغ ارغوان» چند روز بعد خستگی را بهانه کرد و رهسپار فکه، خاک داغ جنوب شد، کنار در که ایستاد گفت:«حاجی(1) میگوید میخواهم امسال عاشورایی به پا کنم» و عاشورا برپا شد صدای سم اسبان لشگریان یزید از فراسوی تاریخ به گوش رسید، قطرات خون سرخ بر خاک چکید و آسمان یکباره تیره و تار شد.
یا ایتها النفس المطمئنه، ارجعی الی ربک ...(2) و او پر گشود.
بر گرفته از سایت www.avini.com
لیست کل یادداشت های این وبلاگ